عرفان اسلامی (4) حديثى مهمّ و گفتارى حيرت آور

نویسنده : استاد حسین انصاریان



شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

عارف بزرگ سيّد حيدر آملى در كتاب « جامع الاسرار ومنبع الانوار » و در رساله ى « نقد النقود » و حضرت فيض كاشانى آن عارف معارف الهيّه و مست باده ى وحدت در كتاب « قرّة العيون » ، و در كتاب « كلمات مكنونه » از حضرت اميرالمؤمنان (عليه السلام) روايت زيرا كه حديثى بسيار مهمّ است نقل مى كنند ، تا حال و احوال عارف را بدانى و اگر خواستى ، خود را به اين مقام برسانى و در مرتبه ى اعلى ، كه كنار درياى رحمت و ساحل امن و امان است ، برسانى .
إِنَّ للهِِ تَعالى شَراباً لاَِوْلِيائِهِ ، إِذا شَرِبُوا سَكِرُو ، وَإِذا سَكِرُوا طَرِبُو ، وَإِذا طَرِبُو طابُو ، وَإِذا طابُوا ذابُو ، وَإِذا ذابُوا خَلَصُو ، وَإِذا خَلَصُوا طَلَبُو ، وَإِذا طَلَبُوا وَجَدُو ، وَإِذا وَجَدُوا وَصَلُو ، وَإِذا وَصَلُوا تَصِلُو ، وَإِذا اتَّصَلُوا لا فَرْقَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ حَبِيبِهِمْ .
« براى وجود مقدّس حضرت حق شرابى است مخصوص اوليايش ، چون بنوشند مست شوند ، و چون مست گردند به نشاط آيند ، و چون به نشاط آراسته شوند پاكيزه گردند ، و چون پاكيزه شوند ذوب گردند ، و چون ذوب گردند از تمام شوائب خالص شوند ، و چون خالص شوند عاشقانه در طلب آيند ، و چون بطلبند بيابند ، و چون بيابند واصل گردند ، و چون واصل گردند متّصل شوند ، و چون متّصل شوند بين آنان و محبوبشان فرقى نماند » .
اين است وضع عارفان كه با قدرت علم و معرفت ، و احسان و عمل ، و تقوا و زهد ، و ورع و پارسايى ، و كرامت و شرافت ، خود را به چنين مقام عظيمى رسانده اند .
بى ترديد از وجود انسان دو نيروى مثبت و منفى نهفته شده است ، غرايز درونى و شهوات نفسانى يكى از مهمترين آن دو نيرو است ، حال انصاف دهيد ، اگر غلبه با شهوت و غرايز درونى باشد ، و حاكم بر انسان هواى نفس و كارگردان حيات او شيطان ، و بر جان و بدن مرض كسالت ، و همّت در خور و خواب و غفلت داشته باشد ، آيا انسان به جايى مى رسد و از عنايات حضرت محبوب نصيبى مى برد ؟
آورده اند كه محنت زده اى در راهى مى رفت ، مخدّره اى بس با جمال با او روبرو شد ، چشمش بر كمال حسن او افتاد ، دلش صيد آن جمال گشت و بر پى آن مخدّره مى رفت . چون آن مخدّره به در خانه ى خود رسيد ، التفاتى كرد ، آن محنت زده را ديد كه بدنبال اوست . گفت : مقصودت چيست ؟ گفت : سلطان جمال تو بر نهادِ ضعيفم سلطنت رانده است و در كمند قهر خويش در آورده است ، با توام دعوى عشقبازى است و اين نه مجازى است ، بلكه حقيقتى است كه تا پاى جان بر آن ايستاده ام .
آن مخدّره را بر كسوت جمال ، حليت عقل بر كمال بود ، گفت : اين مسئله تو را فردا جواب دهم و اين اشكال تو حل كنم . روز ديگر آن ممتحن منتظر نشسته بود و ديده گشاده ، تا جمال بر كمال مقصود ، كى آشكار گردد و واقعه او چگونه حل كند ؟
آن مخدّره مى آمد و از پى او خدمتكارى آئينه در دست ، گفت : اى خدمتكار ! آن آينه فراروى او دار تا به سر و روى او رسد و با ما عشقبازى كند او تمنّاى وصال ماش بود ؟!!
دلْ مشتاق جمال دل ديگر است ، و روحش روحى غير از ارواح ، مشتاق در سلطه ى عشق حق است ، مشتاق عاشق عبادت و دورى از گناه است ، عارف دلخسته ى يار و جان نثار محبوب است .
قُلُوبُ الْمُشْتاقينَ مُنَوَّرَة بِنُورِ الله فَإِذا تَحَرَّكَ اشْتِياقَهُمْ أَضاءَ النُّورُ مابَيْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ ، فَيَعْرِضَهُمُ الله عَلَى الْمَلائِكَةِ وَيَقُولُ : هؤلاءِ المُشْتاقُونَ إِلَيَّ ، أُشْهِدُكُمْ أَنّي إِلَيْهِمْ أَشْوَق .
« دلهاى مشتاقان حق وحقيقت روشن به نور خداست، چون شوقشان به حركت آيد ، بين آسمان و زمين نور بدرخشد . حضرت حق آنان را به ملائكه نشان مى دهد ومى فرمايد: اينان مشتاق منند، شاهد باشيد كه من به آنان مشتاق ترم » .
يكى از تربيت شدگان اين مكتب مى گويد : در بعضى از سفرها به بزرگى برخوردم كه سيمايش به سيماى عارفان مى ماند . با او همراه شدم در حلول راه به او گفتم :
كَيْفَ الطّريقُ إِلى الله ؟
راه به سوى خدا چگونه است ؟
گفت : لَوْ عَرَفْتَ اللهَ لَعَرَفْتَ الطَّريقَ .
اگر او را يافته بودى راه به سوى او را نيز آگاه مى شدى .
پس گفت : اى مرد سالك ! بگذار و از خود خلاف و اختلاف را دور كن .
گفتم : عالمان را چگونه خلاف و اختلافى خواهد بود ؟ چه آنها مؤيّد از جانب حقّند .
گفت : چنين است كه مى گويى الاّ فى التجريد التوحيد .
گفتم : معناى اين جمله چيست ؟
گفت : فِقْدانُ رُؤْيَةِ ما سواهُ لِوِجْدانه .
با بودن او غير را نديدن .
كه منظور از اين جمله نفى هر معبود باطل و مقيّد بودن به طاعت و عبادت حق است .
گفتم : هَلْ يَكُونُ الْعارِفُ مَسْرور ؟
آيا عارف را خوشحالى هست ؟
جواب داد : عارف را با اتّصال به خد ، اندوه هست ؟
گفتم : أَلَيْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ طالَ هَمُّهُ ؟
آيا اين نيست كه هركس او را شناخت دچار اندوه هميشگى مى گردد ؟
گفت : مَنْ عَرَفَ زالَ هَمُّهُ .
هركس او را شناخت اندوهش براى هميشه برطرف مى شود ، كه اهل معرفت را ( لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ ) .
گفتم : هَلْ تُغَيِّرُ الدُّنْيا قُلُوبَ الْعارِفينَ ؟
آيا دنيا دلهاى عارفان را تغيير و تحوّل مى دهد ؟
گفت : هَلْ تُغَيِّرُ العُقْبى قُلُوبَ الْعارِفينَ حَتّى تُغَيِّرَها الدُّنْي ؟
آيا آخرت دل آنان را دگرگون مى كند تا دنيا آنها را دگرگون كند ؟
گفتم : أَلَيْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ صارَ مُسْتَوْحِش ؟
كسى كه خدا را شناخت آيا دچار وحشت نمى گردد ؟
گفت : مَعاذَ الله أَنْ يَكُونَ الْعارِفُ مُسْتَوْحِش .
پناه بر خد ( كه بگويم ) عارف با شناختن معبود حقيقى دچار وحشت و ترس شود .
وَلكِنْ يَكُونُ مُهاجِراً مُتَجَرّد .
اما عارف در عين تنهايى مسافر به سوى دوست است .
گفتم : هَلْ يَتَأَسَّفُ الْعارِفُ عَلى شَيْء غَيْرَ الله ؟
آيا عارف به چيزى غير خدا تأسّف مى خورد ؟
جواب داد : هَلْ يَعْرِفُ العارِفُ غَيْرَ اللهِ فَيَتَأَسَّفُ عَلَيْهِ ؟
آيا عارف غير خدا چيزى مى شناسد تا بر او غصّه بخورد ؟
گفتم : هَلْ يَشْتاقُ الْعارِفُ إِلى رَبِّهِ ؟
آيا عارف مشتاق به حضرت ربّ است ؟
گفت : هَلْ يَكُونُ الْعارِفُ غائِباً طَرْفَةَ حَتّى يَشْتاقَ إِلَيْهِ ؟
آيا عارف يك چشم به هم زدن از او غايب است تا مشتاق او باشد ؟!
گفتم : مَا إسْمُ اللهِ الأَعْظَمُ ؟
اسم اعظم خدا چيست ؟
گفت : أَنْ تَقُولَ اللهَ وَأَنْتَ تَهابَهُ .
آن است كه بگوئى الله و از او در دلت داراى مهابت شوى .
گفتم : كَثيراً ما أَقُولُ وَلا تُداخِلُني الْهِيْبَةَ .
زياد خدا مى گويم ولى در دلم مهابت پيدا نمى شود .
گفت : لاَِنَّكَ تَقُولُ مِنْ حَيْثُ أَنْتَ لا مِنْ حَيْثُ هُوَ .
براى آنكه نامش را آن چنانكه هستى مى گوئى نه آن چنانكه هست .
گفتم : اى بزرگ ديگر بار مرا موعظتى فرماى ، از گفته هاى تو پند بسيار بگيرم .
گفت : كفايت است از براى موعظت و نصيحت تغييراتى كه در روزگار مى بينى ، نيك بنگر و آن را به جهت خود پندى بزرگ دان.
يكى از سالكان راه ، و حقيقت جوى دل آگاه مى گويد : وقتى صفت يكى از بزرگان را كه ساكن « يمن » بود شنيدم ، كه به افتادگى و فروتنى شناخته شده بود و به عقل و حكمت و فضل شهرت داشت ، در ظاهر لباس اهل جهاد بر تن داشت و در باطن از اهل سير و صلاح و سداد بود . چون زمان حج رسيد و از اعمال و عبادات آن سال فراغتى فارغ شدم ، قاصد ديدار او شدم تا كلام او را شنيده و از مواعظش پند گيرم و از او سور و فايده اى ببرم .
چون جماعتى از قصد من آگاه شدند ، مرا همراهى كردند . و در ميان آن جماعت جوانى بود كه سيماى صالحان و منظر خائفان داشت ، رويى بود او را زرد بدون امراض جسمانى ، و چشمى سرخ و پر آب بى علّت دمعه و رمد ، پيوسته دوست « خلوت » بود و انيس « تنهائى » ، از حالش چنان ظاهر بود كه او را در همان نزديكى مصيبتى روى داده . پس نزديك وى رفته كلمات محبّت آميز گفتم تا با من موافقت نمايد و مرافقت جويد ، امّا قبول ننمود و از آن حالت او را هرچند ملامت نمودم و به صبر ترغيبش كردم سودى نبخشيد ، و هر لحظه لبانش به اشعارى مترنّم بود ، كه مضمونش اين است :
اى كسانى كه مرا ملامت مى كنيد ، بدانيد كه از عشق او هرگز دست برنداشته و تسلّى نخواهم يافت ، چگونه خود را تسلّى دهم كه هر لحظه اندوه من رو به فزونى است ، و بزرگيم در اين راه مبدل به خوارى شده است مى گويند : استخوانهاى آدمى خواهد پوسيد ، ولى من مى گويم : كه اگر استخوانهايم در ميان گور بپوسند دوستى تو از دلم زائل نخواهد شد ، دلم از زمانهاى پيش ، حتى در روزگار كودكى ، شراب محبّت تو مى نوشيد .
در سرم فتنه اى و سودائى است *** در سرم شورشىّ و غوغائى است
هر دم از ترك چشم غمّازى *** در دلم غارتى و يغمائى است
پس اين پرده دلربائى هست *** دل زجا رفتن من از جائى است
ساقيى هست زير پرده ى غيب *** كه به هر گوشه مست و شيدائى است
در درون هست خمر و خمّارى *** كز برون مستيى و هيهائى است
از تو اى آرزوى دل شدگان *** در دل هر كسى تمنائى است
و اين گونه آن جوان همراه ما مى آمد تا به آن شهر از يمن كه مقصد ما بود رسيديم .
سراغ از كسى كه طالب ديدارش بوديم ، گرفتيم و به در خانه اش رفتيم . همينكه در زديم يكى در باز كرد ، تو گوئى اهل قبور است ، ما را به درون خانه دعوت كرد . آن جوان بر همه سبقت نموده سلام كرد و با او مصافحه نمود . وى جواب سلام داد و با او با نحو ديگرى گفتگو كرد ، و با زبان حال او را بشارت داد به امرى كه گويا نسبت به او روى خواهد داد .
آنگاه آن جوان آغاز سخن نمود و گفت : آقاى من ! خداى تعالى شما و مانند شما را طبيب بيماريهاى دل و معالجه كننده ى دردهاى روحى قرار داده است ، مرا زخم ريشه دار و دردى است در تن كه جايگير و مزمن شده است ، اين دردى كه از من شناختى به پاره اى از مراهم محبّت و داروى توجّه علاج كن .
آن بزرگ مرد به وى گفت : بپرس آنچه مى خواهى تا در علاج اين مرض و جواب آن را يك يك به تو باز گويم .
پرسيد : ما عَلامَةَ الْخُوفِ مِنَ اللهِ تعالى .
نشانه ى ترس از خدا چيست ؟
جواب داد : أَنْ يُؤمِنُكَ خَوْفُ اللهِ تَعالى مِنْ كُلِّ خَوْف عَنْ غَيْرِ خَوْفِهِ .
اينكه تو را از هر ترسى جز ترس از مقام خودش ايمنى دهد .
همين كه جوان اين بيان را از آن بزرگ شنيد ، حالش دگرگون شده ، نعره اى زد و بيهوش نقش بر زمين افتاد ، پس از ساعتى كه به هوش آمد ، از آن عارف پرسيد : چگونه در دل بنده خوف پروردگار پديد آيد ؟
گفت : چون انسان از عوالم ديگر پاى به اين عالم نهاد ، هرگز راه تندرستى نخواهد داشت و به منزله ى عليل و سقيم خواهد بود و عليل دفع علّت را به ناچار با غذا خوردن كند و بر كراهت دارو ، از خوف گزيدن فنا بر بقا صبر نمايد .
چون اين سخن از شيخ بشنيد ، چنان فريادى كشيد كه حاضران گمان كردند كه روح از بدنش مفارقت نمود . پس از لحظه اى سر برداشت و پرسيد :
ما عَلامَةُ الْمُحَبَّةَ للهِِ تَعالى ؟
علامت عشق به خدا چيست ؟
گفت :يا حَبيبي إِنَّ دَرَجَةَ الْمَحَبَّةَ للهِِ رَفيعَة .
رفيق عزيزم ! مقام دوستى با خدا بس بلند است .
آن جوان از شيخ خواست تا آنچه را گفت توضيح دهد . در پاسخش گفت :
يا حَبيبي إِنَّ الْمُحِبِّينَ للهِِ تَعالى شَقَّ لَهُمْ عَنْ قُلُوبِهِمْ فَأَبْصَرُوا بِنُورِ الْقُلُوبِ إِلى جَلالِ عَظَمَةِ الإِلهِ الْمَحْبُوبِ ، فَصارَتْ أَرْواحُهُمْ رُوحانِيَّةَ ، وَقُلُوبُهُمْ حُجُبَيّه ، وَعُقُولُهُمْ سَماويّة تَشَرَّحُ بَيْنَ صُفُوفِ الْملائِكَةِ الْكِرامِ ، وَتُشاهِدُ تِلْكَ الأُمُورِ بِالْيَقينِ وَالْعَيانِ فَعَبَدُوهُ بِمَبْلَغِ اسْتِطاعَتِهِمْ لَهُ طَمَعاً في جَنَّتِهِ وَلا خَوْفاً مِنْ نارِهِ .
« رفيق عزيزم ! قلوب دوستان حق مى شكافد ، قدر و بزرگى و عظمت آن محبوب را به روشنائى دل مى گيرند ، جانهايشان صافى شده و دل آنان پرده دار عظمت حق گردد ، و عقلهايشان آسمانى شود ، در ميان صفوف ملائكه بزرگوار مى روند ، و هرچه خواند به يقين و عيان مشاهده كنند ، در حدّ طاقت بندگى كنند ، و بندگى آنان خالص براى خدا باشد ، نه به طمع بهشت و نه به خاطر ترس از جهنّم » .
جوان چون اين حقايق را شنيد فريادى زد و گريه راه گلويش را گرفت ، و سپس نقش بر زمين شد . همينكه حاضران نگاه كردند ديدند از دنيا رفته است . آن بزرگ سر آن عاشق جان باخته را به زانو گرفته رويش را بوسه زد و گفت اين است حال اهل ترس ، و اين است مرتبه ى عاشقان و دوستداران .
خوشا آن دل كه مأواى تو باشد *** بلند آن سر كه در پاى تو باشد
فرو نايد به ملك هر دو عالم *** هر آن دل را كه سوداى تو باشد
سرا پاى دلم شيداى آن است *** كه شيداى سراپاى تو باشد
غبار دل به آب ديده شويم *** كنم پاكيزه تا جاى تو باشد
خوش آن شوريده ى شيداى بيدل *** كه مدهوش تماشاى تو باشد
دلم با غير تو كى گيرد آرام *** مگر مستى كه شيداى تو باشد
نمى خواهد دلم گلگشت صحر *** مگر گلگشت صحراى تو باشد
خوشى در عالم امكان نديدم *** مگر در قاف عنقاى تو باشد
زهجرانت به جان آمد دل فيض *** وصالش ده اگر رأى تو باشد
منبع: http://erfan.ir